خادم | شهرآرانیوز؛ عصیان گویا در ژن فرخی یزدی بود. در پانزده سالگی شعری در نقد و سرزنش مدرسه اش سرود و نخستین صله و مرحمتی اش را مدیر مدرسه کف دستش گذاشت؛ اخراج از مدرسه! کسی که رنج دیده و در هوای آزادی دم زده است، کجا با تنبیه سر عقل میآید؟ او از خانوادهای بود که چربی بر گُرده شان نداشتند، زحمت و رنج توأمان میکشیدند. از طرفی در برشی از تاریخ ایران خود را یافته بود که آزادی زمزمه بود. نیامد، سرعقل نیامد. سرکشی شد پیشه اش. از گرفتن کیسههای اشرفی دست شسته بود. مدتی در نانوایی خمیر گرفت و چند صباحی پادوی پارچه بافی بود، اما سرود:
با آنکه جیب و جام من از مال و میتهی است/ ما را فراغتی است که جمشید جم نداشت
بن مایه شعر او جهت فکری اش را نشان میداد. غزلیات عاشقانه اش هم تحسین شد، اما او میل و دغدغه آزادی داشت و به مضامین اجتماعی و سیاسی میپرداخت. شعر را برای هدفهای متعالی و انسانی میخواست. «دست قضا در کمین بود و کار خود میکرد.» بذر او زیر آفتاب و خاک زمانه جوانه زد، مثل ملک الشعرا بهار یا عارف قزوینی یا دیگر آزادی خواهان عصر مشروطه. درست در نیمه تابستان سال ۱۲۸۵ فرمان مشروطیت صادر شد.
مظفرالدین شاه با دست مبارک پای برگهای کاهی رنگ امضا گذاشت که قوام السلطنه با نهایت دقت نوشته بود. فرخی یزدی در این هنگام به سن قانونی رسیده بود. امضای شاه آزادی و عدالت نیاورد. فرخی هنوز کارگر بود. اشتغال داشت به نان رسانی در یک نانوانی در محله گازرگان یزد. نان میبرد به خانه اعیان و رجال. کارگر بود، اما کارگری باسواد و آگاه. میدید که فقط صورتکها عوض شده است و حکام همان اند و رنج رعیت همان. او با سرودن دو بیت درخواست عضویت به جمعیت طرف داران قانون را رسما اعلام کرد. آزادی خواهی شد در ردیف و هم قطار آزادی خواهان یزد.
در آستانه سی سالگی دومین صله را از ضیغم الدوله قشقایی، حاکم قدرقدرت وقت یزد گرفت؛ لبانش را دوختند و به حبسش انداختند! چون او در نوروز ۱۲۹۷ خورشیدی برخلاف خیل شاعران مدح گوی حاکم و حکومت (که نام و یادی از آنها نمانده است) شکوائیهای سرود و در جمع آزادی خواهان یزد خواند:
خود تو میدانی نی ام از شاعران چاپلوس/ کز برای سیم بنمایم کسی را پای بوس
در اعتراض به آنچه با فرخی رفت، مردم یزد در تلگرافخانه شهر تحصن کردند. خبر به تهران رسید. مجلس وزیر کشور را فراخواند و جناب وزیر هم ماجرای دوختن لبها را به کل و قویا تکذیب کرد. شاعر لب دوخته دو ماه بعد از زندان گریخت و به تهران رفت.
در تهران چهرهای دیگر از فرخی یزدی دیده شد؛ فرخی روزنامه نگار. علاوه بر شعر، مقالات سیاسی هم مینوشت و روزنامهها در آن آزادی لرزان و نیم بند چاپ میکردند. در دوران نخست وزیری وثوق الدوله به دلیل مخالفت با قرارداد۱۹۱۹ مدتها در زندان شهربانی محبوس شد. با وقوع کودتای سوم اسفند، همراه با بقیه آزادی خواهان باز هم مدتی حبس شد، این بار در باغ سردار اعتماد. در دوم شهریور سال ۱۳۰۰ نخستین شماره روزنامه انتقادی «طوفان» منتشر شد که فرخی یزدی برای همراهی با جنبش آزادی خواهی تأسیس کرده بود. این روزنامه در طول هشت سال مدت انتشارش پانزده بار توقیف شد. توقیف چیزی نبود که شاعر آزادی خواه را زمین گیر کند. او با داشتن مجوز و امتیاز دیگر روزنامهها مانند پیکار، قیام، طلیعه آیینه افکار و ستاره شرق مقالات و اشعارش را منتشر میکرد.
۹ سال پس از آنکه از یزد گریخته و به تهران رفته بود، یعنی در سال ۱۳۰۷، مردم یزد برای هفتمین دوره مجلس شورای ملی او را نماینده شهرشان کردند و این قدردانی مردم بود از آزادی خواهی مشقت کشیده؛ و البته انتخاب کسی که میدانستند میتواند از مصونیت سیاسی اش استفاده کند و از درد و رنج و خواستههای مردم بگوید.
در مجلس هم در اقلیت بود. او و محمدرضا طلوع، نماینده رشت، تنها مردان آن مجلس بودند که عَلم مخالفت با رضاشاه دست گرفته بودند. یک روز مانده به پایان کار مجلس هفتم و درنتیجه پایان مصونیت سیاسی او، به شوروی گریخت. آنجا دیکتاتوری بزرگتر دید و به برلین رفت. آنجا در مجله پیکار علیه استبداد مینوشت. با پادرمیانی و تأمینی که تیمورتاش، وزیر دربار، به او داد، به ایران بازگشت. زمانه بر سر جنگ بود. تیمورتاش به قتل رسید. او در مشقت و تنگ دستی به قرض کردن از دوستان مجبور شد و حکومت که نمیخواست از او زندانی سیاسی بسازد، به جرم بدهی کاغذ به زندانش انداخت. یک روز به زندانبانش گفت: «من در فروردین ۱۳۱۶ خواهم رفت.» شب ۱۴ فروردین ۱۳۱۶ به قصد انتحار چند حب تریاک بلعید و به خط خود بر دیوار سلولش نوشت:
هیچ دانی از چه خود را خوب تزیین میکنم/ بهر میدان قیامت رخش را زین میکنم/ میروم امشب به استقبال مرگ و مردوار/ تا سحر با زندگانی مرگ خونین میکنم
در این زمان پنجاه سال تمام داشت. خودکشی بی اثر ماند، شعرهای اعتراضی و شکوه هایش، اما نه. دو سال بعد گزارش مرگش را چنین تنظیم و ثبت کردند: «محمد فرخی، فرزند ابراهیم، در تاریخ ۲۵/۷/۱۸ به مرض مالاریا و نفریت فوت کرده است. شماره زندانی فرخی ۶۸۷ بوده است.» اما واقعیت این است که پزشک احمدی آخرین صله را در سلولی تاریک و نمور در قصر به او داد؛ آمپول هوا در رگ.
پی نوشت: برای نوشتن این مطلب از مقاله «رویکرد اعتراضی سیاسی فرخی یزدی و تفکرات انتقادی استبدادستیزانه او در عصر مشروطه»، نوشته آسیه ذبیح نیاعمران، استفاده شده است.